انیساانیسا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
مهرسامهرسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

مثل عشق

کلاه بافتنی

عزیز دلم مامان یه کلاه بافتنی برات بافت در سطح تیم ملی برای بافتن این کلاه از مامان جون و دوستان(خاله سمانه)پرسیدم که باید چند تا سر بندازم و هر کدوم به طریقی ما رو راهنمایی کردن اما بالآخره جمعه اون هفته سر انداختیم و تا 5 شنبه (یک هفته ای) تموم کردیم . و جای خوشحالیش اینه که اندازه سر انیسا جونیم شد! رنگ کلاف رو آبی انتخاب کردم چون رنگ پانچوی آنیسا ابیه و این کلاه باهاش ست میشه. فعلا هنوز سر نکرده چون این یکی دو روز بعلت سرماخوردگی بیرون نرفتیم.     ...
18 دی 1390

سرماخوردگی

انیسای ناز مامایی سرماخورده. الهی فدات بشم گلم که دیگه بازی نمیکنی دیگه نمیخندی دیگه شیطونی نمیکنی و هی نمیری توی اشپزخونه وسایل کشو رو بریزی بیرون مامایی فدات بشه که حال نداری و سرفه میکنی و تب داری و نمیتونی بخوابی خدایا نی نی دخملی من و سعیدرو زودی خوب کن.امین ...
16 دی 1390

نماز خوندن!

وقتی من یا بابا سعید داریم نماز میخونیم انیسا هم میاد جلوی ما و همه ی سجاده رو به هم میریزه. اولا فقط سجاده رو به هم میریخت و تسبیح رو بر میداشت و بازی میکرد اما جدیدا میاد و دو لا میشه روی سجاده و سرشو میزاره کنار مهر. قربونت بشم مامایی که اینقدر زود یاد گرفتی نماز بخونی. وقتی اینکارو میکنه هزار بار قربونش میشم.  دختر خوب مامایی و بابایی ...
16 دی 1390

گریه و بیقراری

دوشنبه از نزدیک ظهر رفتیم خونه مامان جون و با هم رفتیم حمام و عصری با مامان جون و زن دایی رفتیم روزه.(بگذریم از اینکه من راننده بودم و نزدیک بود تصادف کنیم) یه لباس خوشگل مخملی با دامن پفی بهت پوشوندم با یه جفت بوت رنگ لباست .خیلی خوشگل شده بودی . قربون صورت ماهت. توی روزه خیلی شیطونی کردی و همه همش داشتن بهت نگاه میکردن. بعد از روزه رفتیم پیش اقای دکترت و اقای دکتر گفتن که وزنت خوبه و برات یه دستور غذایی  دادن(از یکسالگی باید َشروع کنم) و البته گفتن سه هفته دیگه باز بریم پیششون! خدا کنه ایندفعه دیگه قرصتو قطع کنه(خدا کنه تا سه هفته دیگه دل دردت خوب شده باشه) شب که امدیم خونه بعد از کمی بازی رفتیم که بخوابیم.خیلی بد خواب...
8 دی 1390

کارهای جدید

تازگی یاد گرفته ناز کنه.دست میکشه به موها(البته بیشتر شیبه مو کندنه تا ناز کردن)و میگه نااااا....ناااا(یعنی نازی نازی) امروز باباجونی یادش داد مو شونه کنه و برس رو داده بود دست انیسا و انیسا هم که مثلا موهای باباجونیش رو شونه میکرد میزد توی سرش!!! امشب چند قدم(حدود 6 قدم )بدون کمک کسی برداشت.از وسط حال تا کنار حال.من و سعید خیلی ذوق کردیم.   قربونت بشم مامایی که داری کم کم راه میافتی ...
2 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مثل عشق می باشد